کسراکسرا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

نفس مامان

نیم کیلویی ;))

  دوشنبه 3/دی/1386   سلام به روی ماهت پسر خوشگلم. امروز بازم رفتیم سونو گرافی.اما اینبار بابایی هم اومد توی اتاق تا بتونه شما رو ببینه.در ضمن " هندیکم " هم بردیم و ازت فیلمبرداری کردیم. دکتر داشت بهمون سر و جای چشماتو نشون میداد که یکدفعه شروع کردی به باز و بسته کردن دهانت و فکت رو پایین و بالا میبردی. ای شیطون شکمو داری خودتو واسه خوردن آماده میکنی. وزنت به 500 گرم رسیده و اگر در 40 هفتگی به دنیا بیای باید 18 جمعه ی دیگه منتظر اومدنت باشیم.                                                 ...
5 خرداد 1390

کوچول موچول ِ بابا

   13/دی/1386   سلام بابایی. تا امروز چندین بار صدای قلبت رو شنیده بودیم و وجودت رو احساس کرده بودیم اما اون لحظه ایی که آقای دکتر با دستگاه شما رو نشنمون داد دیگه واقعا وجودت برام مسلم شد.   مامانی کاملا دهانش باز بود و کلی ذوق کرده بود.  اولین چیزی که یادم اومد ماهی بود.چون قلب کوچیکت و دهان خوشگلت و دنده هات آدمو باد ماهی می انداخت. الان شاید حدود 600 گرم  باشی  امیدوارم زودتر 3.5 کیلویی بشی و برامون بخندی و شیطونی کنی.     ...
5 خرداد 1390

جای تازه

  دوشنبه 26/ آذر/1386   سلام گل گل ِ مامان.خوشگل ِ مامان. پسره مامان. عزیزکم امروز یه حس غریبی توی دلم بوجود آوردی و جایی جدید برای خودت پیدا کردی. گوشه ی بالایی ِ سمت چپ شکمم.بعد که دست زدم به وضوح یکی استخوناتو رو زیر دستم لمس کردم که قربونش برم همش یه بند انگشت هم نمیشد. بعد هم بابایی دست زد و وقتی متوجه برجستگی شد حال غریبی پیدا کرد که تا چند دقیقه توی اون حال بود. خلاصه اینکه همش ورجه وورجه میکنی و انگار که در حال کنکاش توی دل ِ مامان ِ خودت هستی عزیزم. قربون دست و پای قشنگت برم چند روزیه که بیشتر حرکت میکنی تا ضربه بزنی.البته بعدش چند تایی مشت و لگد نثار شکم مامان ِ خودت میکنی . گرچه ...
4 خرداد 1390

قندک بابا

  4/آذر/1386   بابی ِ بابا سلام . پسرم, قند عسلم, آقا......... چون هنوز برات اسم انتخاب نکردیم. وقتی دیروز با مامانی فهمیدیم پسری خیلی حال عجیبی داشتم. حال غریبی بود .گیج شده بودم. بگذریم اما خیلی خوشحال بودم که خدا را شکر سالمی. مامانی پاهاتو توی سونوگرافی دیده بود خیلی حال کرده بود انشااله دفعه بعد منم ببینم. امیدوارم سالم بدنیا بیای و انتظار ما تموم بشه باید تا اردیبهشت منتظر باشیم که واقعا سخته.                                                             ...
4 خرداد 1390

یک اتفاق زیبا

سه شنبه 22/آبان/1386   امشب یکی از بهترینها اتفاق افتاد. یکی از بهترینهایی که هر زنی دوست داره اونو بچشه تا طعم مادر بودنو با تموم وجودش حس کنه. امشب وقتی خواستم به پهلوی راستم برگردم و بخوابم متوجه سر خوردن شما در شکمم شدم. به بابایی هم گفتم خیلی ذوق کرد. ماهی ِ من به دریاچه ی کوچک خودت  خوش اومدی. سعی کن ماهی ِ آرومی باشی تا برامون بهترین لحظات رو رقم بزنی.   بی صبرانه منتظرت هستم.                                                             ...
4 خرداد 1390

دلشوره ای از نوع مادرانه

  3/آذر/ 86   جیگرم تقریبا 3 روزه که هیچ تکون واضحی نخوردیو تقریبا از دیشب هم دلم درد گرفته بود, واسه همین خیلی ترسیدیم. با بابایی تصمیم گرفتیم واسه اطمینان از سلامت شما بریم سونوگرافی. حدود 3 ساعت معطل شدیم خدا میدون چی به ما گذشت. تا اینکه بالاخره نوبتمون شد خلاصه توی اتاق انتظار بودم که شمای وروجک دقیقا 2 دقیقه قبل از انجام سونو شروع کردی به تکون خوردن.  واسه همین هم با خوشحالی جویای سلامتی و جنسیتت شدم که در جوابم گفت یه پسر خیلی فضول که اینقدر تکون میخوره نمیزاره ببینم چند سانت شده. خلاصه اینکه   قدت 139 میلیمتر تقریبا 14 سانت. و وزنت هم 256 گرم . به قول بابایی به اندازه ی یکدونه انار درشت و رسیده . ...
4 خرداد 1390

دومین ندا

  14/مهر/1386 عزیز دلم امروز بازم رفتم سونو.از اونجایی که بابایی هم مشتاقه شما رو ببینه و صدای قلب شما رو بشنوه و متاسفانه بهش اجازه ورود رو نمیدادن من از مانیتور براش فیلم گرفتم و صدای قلبت هم ضبط کردم که کلی بابایی برات حظ کرد.                                                                                           قربونت برم                  ...
4 خرداد 1390

جای خالی ِ تو

 مامانی ِ خودم سلام. اینهایی که میخوام برات بگم از 5 سال پیش اتفاق افتاده یعنی از روزی که منو بابایی از خدا خواستیم تا بیای پیشمون.  چون دیگه جات خیلی خالی بود بینمون.همه رو برات توی دفترچه نوشتم اما خواستم ماندگارتر بشه  نفس ِِ مامان. همینه اینجا واست مینویسم.   دوستت داااااااااااارم خودت اینو خوب میدونی.
4 خرداد 1390

حضور ِ سبز

سلام امید ِ مامان     جمعه     2/شهریور/1386 امروز عصر بود که فهمیدم خدا هم منو قابل دونست تا یکی از فرشته هاشو امانت بسپاره به دستم. (کاش لیاقتشم بهم بده زندگیه مادر) حضورتو با تست baby chek فهمیدیم. البته من خیلی جا خوردم گریه میکردمو بابا میخندید. خودت بهتر از هرکسی توی این 9 ماه و 13 روز که باهام بودی نگرانیهامو درک کردی.چون در وجودم بودی . احساس منو میفهمیدی.     شنبه     3/شهریور/1386 عصر با بابایی رفتیم سونوگرافی و گفت 5 هفته از عمر عزیزت میگذره و حدودا 10/2 میلیمتر قد داری. مامان قربون قد ِ 1 سانتیت بره الهـــــــــــــــــــــی. ...
4 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس مامان می باشد