کسراکسرا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

نفس مامان

کلاس اولی ِ من

بعد از تقریبا 2 سال دوباره برگشتیم..... اونم ب مناسبت کلاس اولی شدن پسرک که همه زندگی مامان و باباشه ​       بینهایت با این عکس جون میگیرم. با اون خنده سر خوش.  نفسم لبت همیشه خندون و دلت همیشه پر امید... ...
6 مهر 1393

پسرم

دو روز پیش تولد گل پسر بود اما نشد که واسش تولد بگیرم و دلم یه عالم سوخت. تصمیم گرفتم دیروز واسش بگیرم اما نشد آخهعصر روز تولدش یک دفعه ای تب کرد و شب هم "بالا آو...د" و ساعت 11 شب بردم دکتر چون تبش هم خیلی رفته بود بالا. واسه همین هم خیلی بد اخلاق شده بود. دایم یه جورایی حرف میزد با ادا درآوردن که نباید . خلاصه منم دیگه گاهی مجبور بودم تذکر رو بدم و بهش میگفت درست صحبت کن. تا اینکه عصر نشسته میگه مامان گفتم بله. میگه این چه حرف زدن با پسرته؟"این چه طرز =این چه" منم که همچین چشمام  چهار تا شده بود گفتم چی مامان؟ این چه حرف زدن با پسرته؟ من"پسرم؟ پسرم کیه؟ کسرا:بله من. من:چی گفتم ؟ کسرا :همش میگی درست صحبت کن.درست ص...
15 ارديبهشت 1391

جگر گوشه ی من

پسر گلم .یکی یه دونه ی مامان مرد کوچک من تولدت مبارک. تمام وجود مادر در همون یک نگاه کوچکت خلاصه میشد. و حالا که روز به روز بالندگیتو میبینم بیشتر از پیش شاکر درگاه خداوندم که تو پسر عزیز من شدی  باش و بمان هزاران سال با سلامتی و سربلندی. دیوانه وار دوستت دارم کودک دلبند مادر.   تولد 1 سالگی کسرا هم ماجرایی داشت واسه خودش مجبور شدم 5 تا تولد گرفتم و5 تا شمع فوت کرد.و البته تولد پنجم چون کیک کم اومد یه کیک دیگه گرفتیم همون موقع و همون تولد 1 سالگیش6 تا کیک داشت   این تولد اصلیش بود. خیلی کیکشو دوست داشتم. این اولین تولدش بود که همون روز تولدش برگزار شد."با عمه اعظم اینا" اینم اون موقع پیامک داده ...
13 ارديبهشت 1391

نفس مادر

کسرای ِ مادر, نفس ِ قشنگ ِ مامان, اول از همه میخام واسه تموم بد خلقیهام ازت عذر خواهی کنم. گلاب  ِمادر ,عاشقانه دوستت دارم اما نمیدونم چرا بعضی وقتها نمیشه که نمیشه کاریش کرد تا از دست شیطنت هات عصبانی نشم.شما که ماشااله خدای شیطونی و سرتقی شدی. کلی با بابایی کتاب میخونیم و راه کار در میاریم اما انگار شما هم کتابهای نانوشته ی زیادی داری. قربون چشمای معصومت برم که بعد از شیطون بازیهات همچین به آدم نگاه میکنی که انگار نه انگار کار شما بوده. امیدوارم روزگارمون کمی آروم تر شه و شما هم یکم آرومتر شی.
1 ارديبهشت 1391

روح زندگی من

از اونجا که شازده پسر صبحها مهد کودک میرن و باید صبح زود بیدار بشه به همین خاطر شبها خیلی زود میخوابه. دیشب "30/1/91"هم ساعت 7 و نیم بود که گفت خیلی خستم  میخوابم بخوابم. اما از اونجایی که داشت خودشو واسه من لوس میکرد گفت خیلی خستم نمیتونم رو بالش سرمو بزارم بخوابم.میخوام سرمو بزارم تو بغل شما. آخه بعد از دوره ی ماسازی که رفتم هر وقت بیاد تو بغلم مخصوصا شبها ماساژ رفع خستگی بهش میدم که کلی هم خوشش میاد واسه همی هم میخواست بیاد تو بغلم. بالاخره شازده دراز شدن و ما هم کارمون و شروع کردیم اما هر چی میگذشت میدیدم نخیر خبری از خواب نشد و چشماش بازن. 1 بار بهش گفتم مامانم چشماتم ببند دارم ماساژت میدم. بار دوم که بهش گفتم چشماتم بب...
1 ارديبهشت 1391

معلم کوچولو

عزیز دلم امروز (14/بهمن/90)برای بار دوم داشتی آموخته های خودتو در زمینه دومینو به بقیه بچه ها ارائه میدادی. اما حیف که دوربین همراهم نبود تا عکس ازت بگیرم.که چطور 4زانو نشسته بودی(به قول خودمون خوشگل) و دستتو مشت کرده بودی گذاشته بودی زیر چونت تا ببینی شاگردات امروز درست یاد گرفتن یا نه.قربون سرت برم که حوصلتم سر میرفت و هر از گاهی همچنان آهی با نفس میکشیدی و قیافت بس دیدنی بود.اما شانس که نباشه واسه ماندگار کردن صحنه این بود که شارژ گوشیم هم تموم شده بود که با اون ازت عکس بگیرم.
14 بهمن 1390

3 سال و 3 ماه 3 روزگی

عزیزکم در 16 مرداد 1390 تو گل پسر 3 سال و 3 ماه و 3 روزه شدی. منم به خاطر اینکه این روز برات جاودانه تر بشه و یادبودی ازش داشته باشی یه مهر خوشگل با عنوان کتابخانه کسرا دادم درست کردن تا خودت بتونی کتاباتو همه مهر کنی با نام قشنگ خودت.   انشااله کتابهای دانشگاهت مادر. قربون انگشتهای کوچیکت برم .چرا با این همه فشار؟ اسمت همیشه به نیکی ماندگار. ...
14 بهمن 1390

نگرش تیز بینانه

رسم شبهامون چند وقتیه واسه خوابیدن تو گل پسر قصه گفتنه. البته قبلا هم اینکارو میکردیم اما بیشتر قصه بز بز قندی یا کدو قلقله زن رو دوست داشتی. اما از اونجا که بزرگتر شدی "ماشااله" و درکت هم بالاتر رفته قصه ها رو با یاد از کتاب فارسی ابتدایی خودم برات میگم. قصهء شیر و خرگوش. و چند شب هم هست که قصه لاک پشت و لک لک ها رو برات میگم. توی قصه به خاطر اینکه لاک پشت بتونه پرواز کنه باید با دهنش چوب رو بگیره و لک لک ها هم اونو ببرن بالا اما لاک پشت یهو دهانشو باز میکنه و از اون بالا میافته پایین. از اونجایی که نمیخوایم تو قصمون خشانت داشته باشیم لاک پشت به خاطر جنس لاکش هیچ بلایی سرش نمیاد. امشب که این قصه رو برات میگفتم یه دفعه گفتی کسر...
14 بهمن 1390

آدم کوچولو

    شنبه  20/بهمن/86    زندگی ِ مامان امشب وقتی میخواستم لوسیون ضد ِ ترک به پوست شکمم بزنم (که البته هیچ تاثیری هم نداشت) مجبور شدم کمی رو به عقب خم شم تا دستم به همه جای ِ شکمم برسه (آخه ماشااله بزرگ شدی) که ناگهان شما که معلوم بود پشتت به شکم مامانی بود از یکطرف شکمم نمایان شدی و اینقدر واضح بود که بابایی که از روبرو به ما نگاه میکرد کاملا حالش دگرگون شد و گفت به معنای واقعی یک آدم بود که توی شکمت دیدم. ولی کوچولوتر از نوزاد. خلاصه کلی منقلب شده بود و نمیدونست چطور چیزی رو که دیده بود توصیف کنه.                              &...
18 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس مامان می باشد