تقدیم به مژگان و زهرا
هیچی غمی تو دنیا به نظرم سنگین تر از داغ فرزند نیست که واقعا داغه نه غم.
در غم سام و انار......
بغضها، ابر میشوند و ابرها باران.
کوچهها دلتنگ، کوچهها تاریک، آینهها غرق در غبار؛ انگار این روزهای پس از تو، سرنوشت تمام پیشانیها را سیاه نوشتهاند.
زخم نبودنت را سر بر کدام دیوار باید گریه کرد؟ تمام پیرهنها بوی غربت گرفتهاند.
این روزها آشنایی غریب، فرزند مهربانی غریب و پدر آشنایی غریبتر، با خاک وداع میکند.
پرندهها، نام تو را غریبانه دهان به دهان میخوانند تا دورترین شاخههایی که به آسمان میرسند. بارانهای موسمی، هوای مسموم روزهای بعد از تو زیستن را زار زار میگریند. این روزها چقدر پرنده یتیم، به میلههای قفس خو گرفتهاند! چقدر پنجرهها از ماه دور شدهاند! چقدر آسمان بعد از تو بیستاره شده است! بعد از تو تمام جادهها سنگ شدهاند و قدمها سنگ.
هیچ راهی برای به تو رسیدن نیست. دیگر صدای دعاهای نیمه شبت، لالایی آرام دلتنگیهایمان نیست.
حتی رودها بعد از تو، سرِ زنده ماندن ندارند. جای شک نیست اگر زمین کویر شود در این روزهایی که دریای وجودت را گم کردهایم.
حتی کلمات نمیدانند داغ سنگین جدایی را چگونه به دوش بکشند. همه شعرهای بلند، بعد از تو به مرثیه ختم میشوند.
بوی غربت، بیت بیت شعرها را لبریز کرده است.
هیچ آوازی بعد از تو شنیدن ندارد. دیریست که سایهها و دیوارها با هم قهر کردهاند و شبها، ماه با هیچ پنجرهای همکلام نمیشود و ستارهها در بسترهای خمار خواب نمیخزند.
کاش میشد جهان بعد از تو در سیل اشکهایمان غوطهور شود!
کاش میشد ابرها، نبودنت را گریه کنند تا سیل، روزهای بعد از تو را با خود بشوید و ببرد.
برگرفته از قلم "عباس محمدی"