روح زندگی من
از اونجا که شازده پسر صبحها مهد کودک میرن و باید صبح زود بیدار بشه به همین خاطر شبها خیلی زود میخوابه.
دیشب "30/1/91"هم ساعت 7 و نیم بود که گفت خیلی خستم میخوابم بخوابم.
اما از اونجایی که داشت خودشو واسه من لوس میکرد گفت خیلی خستم نمیتونم رو بالش سرمو بزارم بخوابم.میخوام سرمو بزارم تو بغل شما.
آخه بعد از دوره ی ماسازی که رفتم هر وقت بیاد تو بغلم مخصوصا شبها ماساژ رفع خستگی بهش میدم که کلی هم خوشش میاد واسه همی هم میخواست بیاد تو بغلم.
بالاخره شازده دراز شدن و ما هم کارمون و شروع کردیم اما هر چی میگذشت میدیدم نخیر خبری از خواب نشد و چشماش بازن.
1 بار بهش گفتم مامانم چشماتم ببند دارم ماساژت میدم.
بار دوم که بهش گفتم چشماتم ببند یه حرفی زد که واقعا منو بابایش شدیدا شگفت زده شدیم.
در جوابم گفت :آخه چشمام پسته هستن نمیتونم ببندمشون."مادر به نذر اون تشبیهت بشه زندگیم"
اولش موندم چی بگم با چشمایی که واقعا مثل پسته ی خندون بودن.
آخرش گفتم مامانم فکر کن پستش درش بستس و هنوز باز نشده که بالاخره حاضر شدی چشماتو ببندی و چند ثانیه بعدش خوابت برد.
دوستت دارم انشااله لبت همیشه مثل پسته, خندون باشه.